>
تکبرگی در سربرگ خاطره ها

نامه ای از طرف خدا

نویسنده : AlI NaMaVaR | تاریخ : 16:18 - دو شنبه 20 شهريور 1396

 

 

 

 

 


امروز صبح که از خواب بیدار شدی،نگاهت می کردم؛و امیدوار بودم که با من حرف بزنی،حتی برای چند کلمه، نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد،از من تشکر کنی.اما متوجه شدم که خیلی مشغولی،مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی. وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی:سلام؛اما تو خیلی مشغول بودی.یک بار مجبور شدی منتظر بشوی و برای مدت یک ربع کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی. بعد دیدمت که از جا پریدی.خیال کردم می خواهی با من صحبت کنی؛اما به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات با خبر شوی. تمام روز با صبوری منتظر بودم.با اونهمه کارهای مختلف گمان می کنم که اصلاً وقت نداشتی با من حرف بزنی.متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت را نگاه می کنی،شاید چون خجالت می کشیدی که با من حرف بزنی،سرت را به سوی من خم نکردی. تو به خانه رفتی وبه نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری.بعد از انجام دادن چند کار،تلویزیون را روشن کردی.نمی دانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟ در آن چیزهای زیادی نشان می دهند و تو هر روز مدت زیادی از روزت را جلوی آن می گذرانی؛ در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط از برنامه هایش لذت می بری...باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم و تو در حالی که تلویزیون را نگاه می کردی،شام خوردی؛ و باز هم با من صحبت نکردی. موقع خواب...،فکر می کنم خیلی خسته بودی. بعد از آن که به اعضای خانواده ات شب به خیر گفتی ، به رختخواب رفتی و فوراً به خواب رفتی.اشکالی ندارد.احتمالاً متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ام. من صبورم،بیش از آنچه تو فکرش را می کنی.حتی دلم می خواهد یادت بدهم که تو چطور با دیگران صبور باشی.من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم.منتظر یک سر تکان دادن، دعا، فکر،یا گوشه ای از قلبت که متشکر باشد. خیلی سخت است که یک مکالمه یک طرفه داشته باشی.خوب،من باز هم منتظرت هستم؛سراسر پر از عشق تو...به امید آنکه شاید امروز کمی هم به من وقت بدهی. آیا وقت داری که این را برای کس دیگری هم بفرستی؟ اگر نه،عیبی ندارد،می فهمم و هنوز هم دوستت دارم. روز خوبی داشته باش

 

 

دوست و دوستدارت: خدا


دسته بندی : <-CategoryName->


حکیم ارد بزرگ

نویسنده : AlI NaMaVaR | تاریخ : 23:45 - جمعه 11 بهمن 1392


 

به حکیم ارد بزرگ گفتند : ایرانیان را چگونه دیدید ؟

فرمود : بزرگانی در درون چراغ جادو !

گفتند : چراغ جادو ؟!

فرمود : آری ... ایران سرزمین بزرگان است و هزار افسوس که بیشتر این بزرگان ، در

درون چراغ جادو ، خویش را در بند کرده و دلخوش به زندگی در سختی و غم هستند

گفتند : حکیم در این میانه ، کار شما چیست ؟

فرمود : به هزار گونه سخن ، دستان اندیشه ام را ، بر چراغ های آنان می کشم

تا از آن برون آمده و خود را باز یابند و برای آبادی و شادی این سرزمین بکوشند ...


دسته بندی : <-CategoryName->


انتهای راه

نویسنده : AlI NaMaVaR | تاریخ : 23:5 - جمعه 11 بهمن 1392

 

 

 

 


دسته بندی : <-CategoryName->


♥فقطـــــ کمیـــــــــ بیشتر فکـــــــــــ ــــــــر کـن♥

نویسنده : AlI NaMaVaR | تاریخ : 1:10 - سه شنبه 30 مهر 1392

♥فقطـــــ کمیـــــــــ بیشتر فکـــــــــــ ــــــــر کـن♥

به آنهایی فکر کن که هیچگاه فرصت آخرین نگاه و خداحافظی را نیافتند.

به آنهایی فکر کن که در حال خروج از خانه گفتند:
"روز خوبی داشته باشی"، و هرگز روزشان شب نشد.
به بچه هایی فکر کن که گفتند:
"مامان زود برگرد"، و اکنون نشسته اند و هنوز انتظار می کشند.
به دوستانی فکر کن که دیگر فرصتی برای در آغوش کشیدن یکدیگر ندارند
و ای کاش زودتر این موضوع را می دانستند.
به افرادی فکر کن که بر سر موضوعات پوچ و احمقانه رو به روی هم می ایستند
و بعد "غرور" شان مانع از "عذر خواهی" می شود،
و حالا دیگر حتی روزنه ای هم برای بازگشت وجود ندارد.


دسته بندی : <-CategoryName->


ایـنـجـا زمـیـن اسـت

نویسنده : AlI NaMaVaR | تاریخ : 3:25 - دو شنبه 28 مرداد 1392

 

ایـنـجـا زمـیـن اسـتـــ سـاعـتـهـا بـه وقـتـــ انـسـانـیـتـــ خـوابـیـده استــــ .

.


دسته بندی : <-CategoryName->


غوغای سکوت

نویسنده : AlI NaMaVaR | تاریخ : 23:50 - دو شنبه 24 تير 1392


دسته بندی : <-CategoryName->


گریه نکن

نویسنده : AlI NaMaVaR | تاریخ : 1:34 - شنبه 18 آذر 1391

 

کاش غصه هات تموم میشد.....کاش گریه نمیکردی...کاش یکم درک داشتن...کاش میشد توی اون نگاه معصومانه ات فهمید واقعا چی میخای؟ تو دلت چی میگذره..هان فهمیدم.. نوازش..ارامش..نه اصلا یکی که لپت رو بکشه بهت حالت چطوره عزیزم؟...واقعا حالت چطوره؟..نه.. گریه نکن..خواهش میکنم.. گریه نکن

 

...به نظر شما کی مقصره؟

به نظر شما معنی نگاهش چیه؟

من که......................................هیچی.


دسته بندی : <-CategoryName->


واعظ

نویسنده : AlI NaMaVaR | تاریخ : 13:34 - جمعه 10 آذر 1391

 
 
 
 
واعظی پرسید از فرزند خویش:
 
هیچ میدانی مسلمانی به چیست؟
 
صدق و بی آزاری و خدمت به خلق
 
هم عبادت،هم کلید زندگیست
 
گفت: "زین معیار اندر شهرما، یک مسلمان هست آن هم ارمنیست" !!؟



دسته بندی : <-CategoryName->


نصيحتي زيبا از شکسپير......

نویسنده : AlI NaMaVaR | تاریخ : 22:3 - پنج شنبه 9 آذر 1391

Shakespeare Said :


I always feel happy, you know why?
من همیشه خوشحالم، می دانید چرا؟

Because I don't expect anything from anyone,
برای اینکه از هیچکس برای چیزی انتظاری ندارم،

Expectations always hurt .. Life is short .. So love your life ..
انتظارات همیشه صدمه زننده هستند .. زندگی کوتاه است .. پس به زندگی ات
عشق بورز ..

Be happy .. And keep smiling .. Just Live for yourself and ..
خوشحال باش .. و لبخند بزن .. فقط برای خودت زندگی کن و ..

Befor you speak » Listen
قبل از اینکه صحبت کنی » گوش کن

Befor you write » Think
قبل از اینکه بنویسی » فکر کن

Befor you spend » Earn
قبل از اینکه خرج کنی » درآمد داشته باش

Before you pray » Forgive
قبل از اینکه دعا کنی » ببخش

Before you hurt » Feel
قبل از اینکه صدمه بزنی » احساس کن

Before you hate » Love
قبل از تنفر » عشق بورز


That's Life … Feel it, Live it & Enjoy it.
زندگی این است ... احساسش کن، زندگی کن و لذت ببر

 


دسته بندی : <-CategoryName->


دهه شصتی بودن یعنی چی؟!

نویسنده : AlI NaMaVaR | تاریخ : 20:57 - جمعه 5 آبان 1391

دهه شصتی بودن یعنی چی؟!
یعنی شیفت صبح آخره حال و شیفت بعدازظهر ضدحال!
یعنی عشق زنگ ورزش و با زیرشلواری مدرسه رفتن!
یعنی بخاری نفتی و مکافات روشن کردنش!
یعنی تمبرهندی دونه ای 5 تا تک تومن!
یعنی بوی نارنگی و سیب قاچ شده تو کیف!
یعنی بستنی خوردن و تکراره "مامان بستنیش خوشمزه تره"
یعنی آدامس های سین سین و پرستو، عکس بازی تو کوچه ها!
یعنی میکرو، آتاری، سگا ساعتی بیست تومن!
یعنی ویدئو قاچاقی کرایه کردن و یواشکی شو دیدن!
یعنی صف طولانی روغن کوپنی!
یعنی کلاس تابستونی و جهشی درس خوندن!
یعنی ته کلاس تنبل ها، ردیف جلو بچه زرنگا!
یعنی صدآفرین، هزارآفرین، کارت تلاش!
یعنی زنگ های اول ریاضی، زنگ های آخر انشاء و تاریخ مدنی!
یعنی تلویزیون سیاه سفید و سه تا شبکه!
یعنی کلاه قرمزی و آقای مجری!
یعنی بستنی توپی، پفک زاغک و جایزه های توش!
یعنی بادکنک شانسی!
یعنی کرسی و 6 نفر زیرش سر وکله زدن!
یعنی انباری و انواع ترشی و بوی نم!
یعنی نوار کاست و آهنگ سر زنگ مدرسه، میگم این درسا بسه...!
یعنی خوردن شلغم و لبو جلوی مدرسه!
یعنی مشق شب نوشتن با دوتا مداد...مشکی، قرمز!
یعنی موضوع انشاء "تابستان خود را چگونه گذراندید؟!"
یعنی پوشیدن لباسای چندسال پیش بابا و فک وفامیل!
یعنی لواشک پهن کردن تو سینی و گذاشتن رو پشت بوم!
یعنی خوردن کشکک تو روزهای برفی و تعطیل مدرسه!
یعنی زنگ تفریح و دزدو پلیس!
یعنی خاله بازی و دعوت کردن هم بازیها به خونه!
یعنی از رو هر غلط املایی ده بار نوشتن!
یعنی آخر فیلم تو سینما دست زدن و سوت کشیدن!
یعنی نوبتی خونه عمه و خاله و دایی و عمو رفتن یک شب درمیون!
یعنی خرپلیس، فوتبال دستی، یه قل دو قل، قایم موشک، بالا بلندی!
یعنی کلاسی 45 نفر هر نیمکت سه نفر!
یعنی چسبوندن لاله ی گل رو ناخن و لاک زدن!
یعنی زن همسایه رو خاله صدا کردن!
یعنی دوست داشتن، دوست داشته شدن، صفا، صمیمیت...یعنی عاشقی درکنار حیاء و ادب!
یعنی...

پ.ن
خیلی ها هنوز نمیدونن وقتی هی گفته میشه دهه شصت یا دهه شصتی که میگن منظور چیه! خواستم گوشه ای ازش رو بگم تا شاید درک کنن،شاید...!!!


دسته بندی : <-CategoryName->


عکسی از زلزله آذربایجان که جهانی شد

نویسنده : AlI NaMaVaR | تاریخ : 20:16 - شنبه 29 مهر 1391

عکسی از زلزله آذربایجان که جهانی شد

ادامه دارد.....ادامه مطلب را حتما بخوانید


دسته بندی : <-CategoryName->


حرف های پدر جراحی قلب ایران

نویسنده : AlI NaMaVaR | تاریخ : 15:15 - جمعه 24 شهريور 1391

حرف های پدر جراحی قلب ایران

اين روزها ما در روزگاري زندگي مي کنيم که صحبت از جراحي قلب و پيوند قلب کاملا عادي است و هر روز صدها جراحي مختلف اينچنيني انجام مي شود؛ بدون اينکه کسي از اين اعمال جراحي واهمه داشته باشد يا انجام آن ها را محال بداند....

*تکبرگی در سربرگ خاطره ها*

www.ragbarg.loxblog.com

 


دسته بندی : <-CategoryName->
برچسب‌ها: حرف های پدر جراحی قلب ایران,

آن خدایی که..............

نویسنده : AlI NaMaVaR | تاریخ : 12:21 - جمعه 24 شهريور 1391

آرزوهایت رابراورده می کند آن خدایی که آسمان رابرای خنداندن گلی می گریاند


دسته بندی : <-CategoryName->
برچسب‌ها: عاشقانه,

ایا از مرگ واهمه دارید؟ داستان مردی که پس از مرگ زنده شد

نویسنده : AlI NaMaVaR | تاریخ : 21:44 - پنج شنبه 23 شهريور 1391

ایا از مرگ واهمه دارید؟ داستان مردی که پس از مرگ زنده شد

تصور شما از جهان پس از مرگ چیست؟ این پرسشی است که از همان ابتدای خلقت، بشریت را به تفکر واداشته است و هر کس با توجه به باورهایی که در فطرت خود دارد، جهان پس از مرگ را برای خود ترسیم کرده است.

بوده*اند انسان*هایی که چند ساعت و حتی سه روز پس از مرگ زنده شده*اند و اظهارات آنها در حالی که همه تصور می*کرده*اند برای همیشه کالبد خاکی را ترک گفته*اند، دستمایه گزارش*ها و فیلم*هایی شده که مخاطبان را به فکر فرو برده است.
می*گویند مرگ دیر و زود دارد، اما سوخت و سوز ندارد و هر موجود زنده*ای روزی شاهد شتر مرگ خواهد شد که مقابل پای او به زمین نشسته و راه فراری از آن وجود ندارد.
برخی زندگی پس از مرگ را شیرین و برخی سخت و طاقت*فرسا می*دانند. تاریخ تاکنون تجربه*های زیادی از انسان*هایی داشته که پس از مرگ و در حالی که آماده تدفین بوده*اند، به یکباره زنده شده*اند و پس از گذشت سال*ها از اتفاقی که برایشان رخ داده است با شگفتی یاد می*کنند.
یکی از کسانی که از دنیای مردگان بار دیگر به جهان هستی بازگشته «مازیار کشاورز» است؛ مرد 52 ساله*ای که پس از یک تصادف وحشتناک 24 ساعت بعد در سردخانه بیمارستان زنده شد و اکنون نیز از اعضای هیات مدیره شرکت پست جمهوری اسلامی ایران است.
برای شنیدن حرف**های او از آن 24 ساعت یخ*زده به دیدارش رفتیم................................

*تکبرگی در سربرگ خاطره ها*

www.ragbarg.loxblog.com


دسته بندی : <-CategoryName->
برچسب‌ها: داستان های زیبا و آموزنده, داستان های زیبا, آموزنده, داستان های آموزنده, ایا از مرگ واهمه دارید؟ داستان مردی که پس از مرگ زنده شد,

آن روز روز مادر بود

نویسنده : AlI NaMaVaR | تاریخ : 21:42 - پنج شنبه 23 شهريور 1391

آن روز روز مادر بود

روز مادر بود. مردی مقابل گلفروشی ایستاده بود و می‌خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود.
وقتی از گل فروشی خارج شد، دختری را دید که روی جدول کنارخیابان نشسته بود و هق هق گریه می‌کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید: «دختر خوب، چرا گریه می‌کنی؟»
دختر در حالی که گریه می‌کرد گفت: «می‌خواستم برای مادرم یک شاخه گل رز بخرم ولی فقط ۷۵ سنت دارم در حالی که گل رز ۲ دلار می‌شود.»

مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا من برای تو یک شاخه رز قشنگ می‌خرم.
وقتی از گلفروشی خارج شدند مرد به دختر گفت:مادرت کجاست؟می‌خواهی تو را برسانم؟

دخترک گفت: نه ممنونتا قبر مادرم راه زیادی نیست.
مرد دلش گرفت.. طاقت نیاورد، به گل فروشی برگشت، دسته گل را گرفت و ۲۰۰ مایل رانندگی کرد تا خودش دسته گل را به مادرش بدهد!

*تکبرگی در سربرگ خاطره ها*
www.ragbarg.loxblog.com

 


دسته بندی : <-CategoryName->
برچسب‌ها: داستان های زیبا و آموزنده, داستان های زیبا, آموزنده, داستان های آموزنده, روز مادر ,

امید

نویسنده : AlI NaMaVaR | تاریخ : 21:41 - پنج شنبه 23 شهريور 1391

شخصی را به جهنم می بردند، در راه جهنم صورتش را برمیگرداند و به عقب خیره می شد...
ناگهان! خداوند فرمود: صبر کنید، او را به بهشت ببرید...!
فرشتگان با تعجب دلیل این کار را پرسیدند؟!
خداوند به آنها فرمود:

او در راه رفتن چند بار به عقب نگاه کرد و در دلش امید به بخشش من داشت و من نیز او را بخشیدم...


دسته بندی : <-CategoryName->


ادب اصیل ایرانی

نویسنده : AlI NaMaVaR | تاریخ : 2:52 - سه شنبه 21 شهريور 1391

ادب اصیل ایرانی

شب سردی بود …. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن…شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت … پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه …
رفت نزدیک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه … میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش … هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن … برق خوشحالی توی چشماش دوید ..دیگه سردش نبود !پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه …. تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه
! وَخه برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد …خجالت کشید ! چند تا از مشتریهانگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد !

راهش رو کشید رفت …

چندقدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان …مادر جان ! پیرزن ایستاد …برگشت و به زن نگاه کرد ! زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم ! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه … موز و پرتغال و انار….

پیرزن گفت: دستِت دَرد نِکُنه نِنه….. مُو مُستَحق نیستُم ! زن گفت : اما من مستحقم مادر من … *مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن ودوست داشتن همه انسانها و احترام به همه آنها بي هيچ توقعي *…اگه اینارو نگیری دلمو شکستی !
جون بچه هات بگیر ! زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد … پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد … قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش … دوباره گرمش شده بود … با صدای لرزانی گفت : پیر شی ننه …. پیر شی ! خیر بیبینی !



در تصاویرحکاکی شده بر سنگهای تخت جمشید هیچکس *عصبانی *نیست

هیچکس *سوار بر اسب* نیست

هیچکس را *در حال تعظیم* نمی بینید

در بین این صدها پیکر تراشیده شده حتی یک *تصویر برهنه* وجود ندارد.

*این ادب اصیل ما ایرانیان است:*

*نجابت -* *قدرت*- *احترام*- *مهربانی*- *خوشرویی*

*تکبرگی در سربرگ خاطره ها*

www.ragbarg.loxblog.com


دسته بندی : <-CategoryName->


وصیتی زیبا از آلبرت انیشتین

نویسنده : AlI NaMaVaR | تاریخ : 8:4 - پنج شنبه 16 شهريور 1391

وصیتی زیبا از آلبرت انیشتین


روزی فرا خواهد رسید که جسم من آنجا زیر ملحفه سفید پاکیزه ای که از چهار طرفش زیر تشک تخت بیمارستان رفته است، قرار می گیرد و آدم هایی که سخت مشغول زنده ها و مرده ها هستند از کنارم می گذرند.

 

 

آن لحظه فرا خواهد رسید که دکتر بگوید مغز من از کار افتاده است و به هزار علت دانسته و ندانسته زندگیم به پایان رسیده است.

در چنین روزی، تلاش نکنید به شکل............

*تکبرگی در سربرگ خاطره ها*

www.ragbarg.loxblog.com

 


دسته بندی : <-CategoryName->
برچسب‌ها: وصیتی زیبا از آلبرت انیشتین ,

داستان گفتگوی کودک و خدا

نویسنده : AlI NaMaVaR | تاریخ : 8:2 - پنج شنبه 16 شهريور 1391

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید: “می‌گویند فردا شما مرا به زمین می‌فرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می‌توانم برای زندگی به آنجا بروم؟”

خداوند پاسخ داد: “از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته‌ام. او از تو نگهداری خواهد کرد.” اما کودک هنوز..........

*تکبرگی در سربرگ خاطره ها*

www.ragbarg.loxblog.com



دسته بندی : <-CategoryName->
برچسب‌ها: داستان گفتگوی کودک و خدا,

صفحه قبل 1 صفحه بعد